توضیحات
ضربه ها ادامه پیدا کرد و تمام بدنش تبدیل شد به دو دست که هیچ هم و غمی نداشتند به جز ضربه زدن به آن کوهی که در مقابلش خمیده بود؛ گویی بر تمام چیزهایی که از کودکی تجربه کرده بود بر زندانش، برغیبتش، بر ناامید اش از ترک آن تاریکی، بر اشتیاق شدید به همسرش، بر غرشی که گوش هایش را کر می کرد و او را از شنیدن هر چیزی غیر از خودش باز می داشت و…. ضربه می زد. با چکشش یکی شده بود تا تمام دیوارهایی را که روبه رویش بود در هم بشکند. تنها، گم گشته، زندانی، دردمند،گرسنه، تشنه…
صخره در مقابل او فرو ریخت و حلقه به داخل تونل طولانی باز شد. آب با قدرت بیرون آمدو همه چیز را با خود برد….