توضیحات
آن شب، مشاعل فهمید که چطور دوستانش عکسهای رنگی پسرها را شکار میکنند و شنا کردن با آنها در دنیای اسرار آسانتر شد. دخترها به او اعتماد داشتند چون به نظر میرسید مثل موجودی آرام و نرم است که نمیتواند مقابلشان مقاومت کند. او کنار یکی از آنها مینشست و آنقدر بیصدا بود که کسی نمیتوانست حضورش را حس کند. میتوانست ساعتها نفسش را حبس کند و وقتی میخواست به سادگی محو میشد. اما هر زمان که دلش میخواست دیده شود نفسش را آزاد میکرد تا کسی متوجه حضورش شود. به آرامی و بیصدا مانند سایه در تاریکی وارد و سپس خارج میشد بدون آن که کسی متوجه حضورش شود.